15 فوریه , 2021
صحنه ی باشکوهی بود.
یک سالن بزرگ، من، و چشم هایی که خیره خیره داشتن نگام میکردن، گوله برف گنده ای بودم که از اینور به اونور سن داشتم آتیش میگرفتم.
ذره ذره در حال آب شدن بودم، خط های آخر نمایش من بود.
رسیده بودم به آخرین بوسه..چشام داشت میلرزید،صدای نفس های همه رو میتونستم یک جا بشنوم. گرد باد سهمگینی بود که داشت منو با خودش می برد… سالن تاریک تاریک شده بود..