رادیو حوا (صحنه با شکوه)

صحنه ی باشکوهی بود.
یک سالن بزرگ، من، و چشم هایی که خیره خیره داشتن نگام میکردن، گوله برف گنده ای بودم که از اینور به اونور سن داشتم آتیش میگرفتم.
ذره ذره در حال آب شدن بودم، خط های آخر نمایش من بود.
رسیده بودم به آخرین بوسه..چشام داشت میلرزید،صدای نفس های همه رو میتونستم یک جا بشنوم. گرد باد سهمگینی بود که داشت منو با خودش می برد… سالن تاریک تاریک شده بود..
هرجا ک بودم نور بود. دستم رو به فرمی که داشت چنگ میزد تو آسمون بردم، آخرین ارتباط من با روحم بود. شروع کردم سرمو در امتداد دستام چپ وراست کردن، جوری که انگاری آخرین رقص گردن من قبل از بوسه ی دار باشه جوری که انگار کیهان داره تو غرب جهان یکه تازی میکنه،
ی هو ی چیزی رو مشت کردم تو آسمون آوردم دم دماغم بو کردم جوری ک صدای نفس کشیدنم یک گام بالاتر از صدای جمعیت بود.
مشتم رو باز کردم، کف دستم رو بوسیدم و جوری ک انگار میخوام ی قاصدک رو ول بدم ک بره پیش خدا فوت کردم رو به سالن تاریک شده…
صدای کمانچه رو می‌شنیدم، بارون همه جارو گرفته بود.
نشستم کف سالن، ی جوری که انگار ی مادر کُردم که آخرین پسرکمم رفته، زیر لب زدم زیر خوندن…..

https://instagram.com/radiohavva?igshid=1178bri34mchq