Ehsanoo
احسان عبدیپور – داستانها و گفتوگوها
| Ehsan Abdipoor |
گراز
داستان گراز در صفحهی اینستاگرام کلاسیک رادیو سینما منتشر شده است.
Episode play icon
۲۵ شهریور , ۱۴۰۲
Episode play icon
۲۱ مهر , ۱۴۰۱
Episode play icon
۲۹ تیر , ۱۴۰۰
Episode play icon
۶ بهمن , ۱۳۹۹
Episode play icon
۲ بهمن , ۱۳۹۹
Episode play icon
۲۱ دی , ۱۳۹۹
Episode play icon
۱۵ دی , ۱۳۹۹
Episode play icon
۱۱ دی , ۱۳۹۹
Episode play icon
۳ دی , ۱۳۹۹
Episode play icon
۲۳ آذر , ۱۳۹۹
Episode play icon
۱۷ آذر , ۱۳۹۹
Episode play icon
۱۰ آذر , ۱۳۹۹
Episode play icon
۳۰ آبان , ۱۳۹۹
Episode play icon
۲۹ آبان , ۱۳۹۹
Episode play icon
۲۷ آبان , ۱۳۹۹
Episode play icon
۲۶ آبان , ۱۳۹۹
Episode play icon
۲۲ آبان , ۱۳۹۹
Episode play icon
۱۵ آبان , ۱۳۹۹
Episode play icon
۱۵ آبان , ۱۳۹۹
Episode play icon
۲۹ مهر , ۱۳۹۹
Episode play icon
۱۸ مهر , ۱۳۹۹
Episode play icon
۱۸ شهریور , ۱۳۹۹
Episode play icon
۲۱ مرداد , ۱۳۹۹
Episode play icon
۴ خرداد , ۱۳۹۹
Episode play icon
۱۸ اردیبهشت , ۱۳۹۹
Episode play icon
۲۸ فروردین , ۱۳۹۹
Episode play icon
۱۵ فروردین , ۱۳۹۹
Episode play icon
۲۵ اسفند , ۱۳۹۸
Search Results placeholder
16 Comments
درود بر شما و صدای گرم شما
دمت گرم احسان . هنرمند باید روز تنگ به مردمش مرحم باشه به ذاغشون
صدای گرم و عالی
همه ش عالیه خصوصا سروش و مجتبی و احسان
درود بر شما
دنیای قصه های شما خیلی متفاوت و خاص هستن و درباره نحوه اجرا و لهجه دوست داشتنی شما هم بجز لذت بردن چاره دیگری برای شنونده باقی نمیمونه، امیدوارم در فضای بزرگتری امکان فعالیت داشته باشین و کارهای جدیدتون هم دراختیار علاقمندان قرار بگیره.
احسانو باور کن تو با من کاری کردی که دیگه آدم قبلی نشدم. بلند شدم از سوق ( دهی در کهگیلویه که زادگاه حسین پناهی هم هست) رفتم بوشهر خونه خریدم که در فضایی که تو توصیف می کنی زیست کنم . با لهجه یی که تو قصه میگی ، حرف بزنم و توی کوچه های باغ زهرا و محله شکری و محله کوتی و دهدشتی با خیال گروهبان چرخباز و ممو سیاه و کبریت و …قدم بزنم. بی اینکه شغلی توی بوشهر داشته باشم یا انگیزه دیگری منو به بوشهر کشونده باشه… تنها به جستجوی خیالی از فضای داستان های تو بود که شعر سفر را قافیه بستم و به جاده های جهان زدم و از کوچه های ریشهر و امامزاده سر در آوردم و گرنه نه دریای بوشهر وسوسه ام می کرد و نه بندر جفره…. دمت گرم
دمت گرم
👁
احسانو من معلمم هر وقت میرم میدرسه کل دغدم اینه راه طولانی شه پادکستاتو تو ماشین گوش میدم عالییییییییییییییییییییییی نفست گرم
دمت گرم
چقدر با نفس گرمت کیف کردم و اشک ریختم
خدا حفظت کنه چون مثل تو نداریم و یه جورایی منحصر بفردی
مواظب خودت باش احساااااان
سلام نمیدونم میخونی این نظر رو یانه من زیاد نوشتنم خوب نیست ولی خیلی وقته ی جایی ی چیزی رو گم کرده بودم هر وقت که دلم هواشو میکنه میشینم یه گوشهای و صدای گرم تو رو گوش میدم صدای تو… داستانهای که من و می بره به دورانی که همه چیز فرق داشت خیلی دوس دارم بشینم کنارت حرف بزنم از همه چیز از همه جا انگار خیلی وقته میشناسمت ولی اصلا ندیدمت اگه همینجوری رقم خورد و بازم ندیدمت یادت باشه که به کارت ادامه بدی ممنون بابت همه چیز
سلام احسان. دمت گرم به قلمت و خوانش ت.
سلام چقدر قشنگ میگی پسر.حظ میکنم. سالها بود دنبال چنین قصهگویی بودم. خدا شما رو حفظ کنه. ایکاش همه ایران صدای تو رو میشنید. ایکاش اونهایی که باید قصه گراز را میشنیدند…ایکاش ایکاش…بمانی برامون. خیلی عزیزی خیلی
احسانو مو تا حالا نه تونه دیدوم نه میشناختومت ولی از برنامه ۳۶۰ (برنامه عادل ترین مرد زنده ی این سرزمین) شناختومت و تو ای دو روز هر رکوردی تو هرجا تو هر زمانی ظبط شده ازت شنیدوم
فقط به عنوان یه شیرازی که عاشق بوشهریا و ابودانیا و شیرازیاست (چون ماها عین بلوچا و کردا غمگین ترین شاهزاده های جهانیم که خودت میدونی چرا) خواستوم بگوم تو ممد بحرانی وقتی صداهاتون میشنووم اشکوم میخواد دربیاد
خواستوم بگوم خیلی دوست داروم فقط
با سلام مدتها دارم فکر میکنم چه چیزی این مملکت را با این همه ناملایمات حفظ کرده ؟ و به قول استاد فقید رضا قلی این جامعه غارتی هزارساله چطور هنوز سر پا است _ به نظر من ان زبان فارسی است و تنها زبان باستانی که هنوز به حباط خود ادامه می دهد و انقدر تکامل یافته که به راحتی کتب مثنوی و یا گلستان و… مربوط به ۸۰۰ سال پیش به راحتی خوانده و فهمیده می شود _ این قدرت زبان فارسی است و به نوعی در قصه های شما نیز عیان شده است و به ثول شاهرخ مسکوب : انچه مرا به این اب و خاک پیوند داده و موجب تنها خشنودی من از این اب و خاک است همین زبان فارسی است . دمت گرم و سرت سبزباد بسیار لذت بردم همچنان بنویس انچه این زبان بیش از همه نیاز دارد نثر است و نثر است .
احسانو، دمت گرم، نفست حقن،
دوست دارم یه عصری کنارت بنشینم تا صبح قصه های زندگیم رو برت تعریف کنم.
قصه دیازپورای ایرانی، قصه آدمایین که از ترس ایکه بکشونشون، خودشون جلو جلو خودکشی کردن.
یک گوسفندی ری در نظر بگیرین تو یه حیاطی پس مهمونی، یه بویایی برده از یه مرد چاقو به دستی، اینقدر خودش به درو دیوارو ایور آوورو زمین آسمون میکوبن که لش لش میشن و میافتن و میمیرن. شایدم او مرده باچاقو برای کاره دیگه ای اومدن اونور حیاط اصلا.
بعضی هاشون کلاس میزارن که ما مهاجرت با مهارت کردیم، که حرف چرطن، ما هممون یه جورایی پناهندیم ایجا، بعضی با ریسک بیشتر، بعضی با زحمت بیشتر، فرسنگها راه اومدم ایور کره خاکی که بخش ایران زندگی خودمون رو به دست خودمون زیر خاک کنیم.