- رادیوبرفک
- مسیــر خیــال
- نمیدانم کجای مسیر بود که حس کردم قدم هایش با قدم هایم همخوانی ندارد، مسیرمان مه آلود شد، بادِ سردی میوزید، خواستم دوباره دستانش را بگیرم اما کنارم نبود، برگشتم و دیدم با فاصله از من ایستاده، صدایش نامفهوم بود... میگفت دیگر توان ادامه دادن ندارم، هوس کرده بود تنش را بدهد به بهار، هوس کرده بود، رهایم کرد، مسیر بازگشت را نمی دانستم، سر در گم ماندم و دیگر هیچ وقت هوای بهار را بلد نشدم...
- نوشته هایی از: علی سلطانی - حمید سلیمی