لباس هایم غرق خون و ویسکی است. بوی باروت و سوختگی می آید. اینجا فرانسه است. درست وسط جنگ جهانی دوم و مهمترین واقعه این قرن قطعا این است که من ماتیلدا را ۷۲ روز است که ندیده ام. نفسم به سختی بالا می آید و زانویم به نظر نمی رسد سر جایش باشد. من سرباز بی گناه یک جنگ نا خواسته ام و خسته ام…. از دیدن این همه سرباز که هیچ کدامشان زبانم را نمی فهمند خسته ام. هیچ چیز سر جایش نیست و نمی توانم باور کنم که در خیابان های این شهر روزی زن و مرد هایی دست در دست هم چه رویاها که نبافته اند. چه بوسه ها که نگرفته اند و…