انگشتاشو فشار میداد به کف دستش. میگفت اینجوری کم کم آروم میشه. میخواستم بگم میتونه به جاش دست منو محکم بگیره. نگفتم! توی شلوغی مترو نمیتونستم چهرهشو با دقت ببینم. لعنت به مترو که چراغ قرمز نداشت. که توی ترافیک نمیموند. میخواستم بگم لعنت به چشام که حیفه چشاته اگه نگاشون کنی. نگفتم! سه چهار تا کتاب و به سختی با یه دستش گرفته بود و به قفسه سینهش تکیه میداد! با خودم میگفتم کاشکی من سه چهار تا کتاب تو دستش بودم، کاش انگشتاش بودم! میخواستم بگم میتونم براش نگهشون دارم. نگفتم! به مقصد که رسیدیم با هم از مترو پیاده شدیم. موقع جدا شدن بهم لبخند زد و موهایی که ریخته بود توی صورتش رو برد زیر مقنعه! حواسم به موهاش بود. حواسم نبود داره میگه خداحافظ. خواستم بگم موهای قشنگی داری، نگفتم! وقتی رفت دلم خواست رفتنِش باشم! سنگفرشهای ولیعصر باشم. تابلوی ایست باشم. خودکار کَنکوی توی کیفش باشم. آهنگی که دوس داره باشم. آلارام تلفن همراهش باشم. تبدیل بشم به یه شی جامدِ دیگهای غیر از اینی که الانم! هی خواستم بگم و نگفتم! هی خواستم باشم و نشدم. وقتی رفت دلم خواست رفتنِش باشم و خودمو ترک کنم. دلم خواست کنارش باشم.
نویسنده: الههسادات موسوی
گوینده: فراز بخشگویی