رادیو فیکشن (داستان)
من از همان روز اول باهاش زندگی کردم. به یکی دو نفر از ابناء عالم گفتهام یکی مثل خودم ولی تنبلتر، برون گرا تر، شوخ تر، ایرادگیر تر و در کل جذابتر از خودم همیشه انگار وصل یک چوب بزرگ مثل مونوپاد سبک سرانه بالای سرم همراهم هست.
آن یکی از سر تنبلی همه چیز را چفت هم میبیند. اصلا اینقدر آماتور است که حتی بهش میگویم یک سریال جنایی بنویس. میگوید: باشه. ولی یه چیزی. اول از همه یک سری آدم یک جا نشستهاند. یک دیالوگ گوز پیچ را پیش میبرند. اوکی هستی با این ؟
– اوکی که… اصن این دیالوگ همین چی چی پیچ یعنی چی؟
– یعنی هر کدامشان یک اخمی دارند و دربارهی یک چیزی که الکی کلم پیچ کردهاند انگار در حال خاله جون بازی اند.
– چرا اینطوری میگی؟ هوش مصنوعی شدی؟ هی باید بهت بگم بیشتر توضیح بده؟ چرا قطره قطرهای میگی؟
خودم از روی لبهی میز آشپزخانه بلند میشود. میگوید: قهوه. من قهوه میخورم.
بهش میگویم: ای بابا اینطوری نمیشه که من الان چایی میخوام. بعد میدونی که فرمون دست منه. اینقدر حواسم رو پرت نکن.
موافقت میکند. دلم برایش میسوزد. میروم سراغ قهوه. اما قهوه تمام شده است. همان چایی.
ادامه میدهد: دیالوگشان اینطوری است که هر کدام دارند میگویند تو چرا رفتی؟ آن یکی میگوید من چه میدونستم؟ یکی دیگر میگوید: حداقل نباید تنها میرفتی. قشنگ مثل بازی سه کلافه است. داستان مثل یک تکه یخ توی مشتشان در حال آب شدن است و تعلیق، چه تعلیقی؟ در حال شکل گرفتن است.
باهاش موافق نیستم. اصلا اهل حوصله نیست. همینطوری یک چیز وحشی و برخورندهای درست میکند حتما به یک قسمت از آدمهای جامعه برمیخورد. م اما تا ایدهام تکمیل نشود دست بردار نیستم. هیچ وقت نشده کتابی را از اول نخوانم. یا تا آخرش نروم. برای همین کتاب کم میخوانم ولی کامل است. حرفم را گوش نمیکند.
خیلیها از این حرفهایش ناراحت میشوند دیگر بهش چیزی توصیه نمیکنند یا راجع به کارهایش نظر نمیدهند بعد من مجبورم با تلاش و کوشش فراوان همه کارهای نصف کارهاش را جبران کنم اما در عوض مه دوستیها بامزه بودنها خوش گذشتنها با او اتفاق میافتد من فقط حل عیش و نوش او را آب و جارو میکنم.
هر وقت لازم است یک پروژه انجام بدهیم او اول ایدههایش را روی کاغذ مینویسد همینطور آشفته و پراکنده. مثل مستها زندگی میکند اما من مجبورم همه جا جمعش کنم ای همین حس میکنم افسردهام و به آفتاب و سکوت بیشتری نیاز دارم. ولی همیشه به خاطر ذوق و هنرش دوستش دارم.
ادامه میدهد: میدونی اشکال اینجور مایش یا فیلمها چیه مثل اینکه شعرهای حافظ رو رای هر تیکهاش بخوای عین همون رو نشون بدی شب شعر شاهد غزل میدونم دیگه چه صوفی دیگه هر المان دیگه بخوای بیای جلوی چشم مردم یه جوری میشه اصلاً حتماً یه جایی اگر گفته باشه فریاد یه نفرم باید گوشه تصویر در حال داد زدن باشه مسخره است دنیای ذهن آدم کلمات خیلی خیلی وسیعتر از اون چیزیه که ما میبینیم و میتونیم نمایش بدیم حداقل یه نمایش بی حوصله از واقعیت میشه.
همیشه کارها را به بهترین نحو تقسیم میکردیم من کنکور میدادم او از تیزهوشی و سر وقت بودن خودش تعریف میکرد. موقع کنکور مصادف شده بود از خواستگاری تا عقدکنان پسرخالهام که خانهی ما برگزار میشد. او عین خیالش نبود و من مثل سیر و سرکه میجوشیدم. او تمام مهمانیها را میرفت من شبها بیدار بودم تا جبران مهمانیهایش را بکنم. او بعد از ظهرها را میخوابید. صبح تا لنگ ظهر خواب بود. اما من شب بیدار میماندم تا ساعت یک و یا دو تا جبران با نمک بودنش را بکنم من رنج کشیدم و کوچک شدم تا او جوانی کند. کیف کند. او کیف زندگی را قاپیده بود و من داشتم بدهی و جریمهاش را پس میدادم.
اما امروز خیلی کوچک شده است الان آفتاب و سکوت و کار و کارمندی است. خوشمزگی ممنوع است. زندگی تلخ و جدی است زندگی در ایران بسیار ناگوار است. فرمان را از او گرفتهام. گاهی وقتها دلم به حالش میسوزد که یه گوشهای نشسته انگار بیل به کمرش خورده و دیگر بلند نمیشود دیگر ادا و اطوارش برای من خریدار ندارد.
توی این زندگی اگر اشتباه بکنید از یک طرف ممکن است بروید ته دره یا از آن طرف بزنید به کوه زندگی پرسرعت توی ایران اصلاً شوخی بردار نیست صتها حتی در هم نمیزنند آدمها حتی نگاهشون رو بالا نمیآورد برای همین جاری جایی و
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
اسپانسری و پشتیبانی توسط هاست Nvme میزبان فا