گاهی باید همه چیز را رها کرد. این جمله را بارها با خود گفته بود. از وقتی در این بیکران لاجوردی تنها شده بود بسیار کم دهانش را برای بیرون فرستادن آوایی باز کرده بود. حتی حوصله ی آواز خواندن هم نداشت. حتی حوصله نداشت به این فکر کند که حوصله دارد آواز بخواند یا نه. ولی به یاد داشت که این جمله را بارها با خود گفته بود. باید رها کرد همه چیز را… از وقتی اینجا تنها بوده و به یاد میاورد پارو زده و این جمله را به خود سرکوفت زده که هی لعنتی با توام… باید رها کرد همه چیز و همه کس را…