پادکست شعر معاصر؛ هر قسمت با محوریت یک شعر
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
ریرا: پادکست شعر معاصر؛ هر قسمت با محوریت یک شعر|
فصل دو، قسمت سه: «میراث» از مهدی اخوان ثالث|
سازندهی پادکست: سامان جواهریان|
موسیقی: گروه پرسونا|
حمایت مالی از ریرا از خارج ایران
منابع:
«صدای حیرت بیدار: گفتوگوهای مهدی اخوان ثالث»، جمعآوری مرتضی کاخی، انتشارات زمستان.
«حالات و مقامات م. امید»، محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن.
«میراث»
مهدی اخوان ثالث
از کتاب «آخر شاهنامه»
پوستینی کهنه دارم من،
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبارآلود.
سالخوردی جاودانمانند.
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.
جز پدرم آیا کسی را می شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرات شرف در خانهی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ،
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم.
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز.
نیز او چون من سخن میگفت.
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم،
کاندر اخم جنگلی، خمیازهی کوهی
روز و شب میگشت ، یا میخفت.
این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ،
تا مذهب دفترش را گاهگه میخواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه میافتادش اندر دست.
در بنان درفشانش کلک شیرینسلک می لرزید.
حبرش اندر محبر پرلیقه چون سنگ سیه میبست.
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر میخاست:
«هان، کجایی ، ای عموی مهربان! بنویس.
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم.
مادیان سرخیال ما سه کرت تا سحر زایید
در کدامین عهد بودهست اینچنین، یا آنچنان، بنویس.»
لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان، تاریخ!
پوستینی کهنه دارم من که میگوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست.
پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودانمانند
مردهریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند.
سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین میگفت و بودش یاد:
– «داشت کمکم شبکلاه و جبهی من نوترک میشد،
کشتگاهم برگ و بر میداد.
ناگهان توفان خشمی باشکوه و سرخگون برخاست.
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد.
تا گشودم چشم، دیدم تشنهلب بر ساحل خشک کشفرودم،
پوستین کهنهی دیرینهام با من.
اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز؛
هم بدان سان کز ازل بودم.»
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا؛
باز او ماند و سکنگور و سیهدانه.
و آن بآیین حجره زارانی
کانچه بینی در کتاب تحفهی هندی،
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه.
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید.
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروانسالارشان بودم
-کاروانسالار رهنشناس-
اوفتان و خیزان،
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم.
سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد
با هزاران آستینچرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد:
– «این مباد! آن باد!»
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست…
پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبارآلود
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.
های، فرزندم!
بشنو و هشدار
بعد من این سالخورد جاودانمانند
با بر و دوش تو دارد کار.
لیک هیچت غم مباد از این
کو، کدامین جبهی زربفت رنگین میشناسی تو
کز مرقع پوستین کهنهی من پاکتر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
کهم نه در سودا ضرر باشد؟
آی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعهی آلودگان میدار.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
1 Comment
بادرود به نظرمن بهترین پادکستی هست که تاکنون شنیدم اگرچه کمی دیرولی ماهی روهروقت ازحوض بگیری تازه است .عالی ایست افرین