واقعیت، همین تلخی ته گلوی من است و سردردی که با هیچ قرصی تمام نمی شود و تو نیستی که در چای داغ من عسل بریزی و دستت شفا باشد و من لبخند بزنم و تو بایستی در قاب در اتاق، موهایت را بریزی روی شانه هایت و سرت را کج کنی که یعنی کار بس و برویم پاییزگردی کنیم و من لج کنم و تو قهر کنی و من بیایم یه زیارت آغوشت، به نیت آشتی. واقعیت دارد، تو نیستی. تو نیستی و فراق مستمر است و ملال اسم کوچک همه دقایق است و دقایق همه قایقهای بی پارو و بی صاحبند، افتاده در ساحل بارانی نوشهر، بی کس و بیهوده و آزرده. می دانی، معاشرت باد و درخت درد دارد و مرگ برگ درد دارد، تماشای درخت لُخت درد دارد و شهر بی تو درد دارد. ای مرهم. ای نام متبرک بومی. مثل دردی که در تن من می دود، دوری تو دارد این شهر را تسخیر میکند. تو نیستی، تو نیستی و حضرت پاییز آمده و هیچکس نمی داند در این جمله کوتاه، چه حسرت بزرگی پنهان کرده ام.