Logo_041
  • خانه
  • پادکست ها
  • دیوار پادکست
  • دسته بندی
  • ثبت پادکست
  • تماس با ما
  • دانلود اپلیکیشن
Menu
  • خانه
  • پادکست ها
  • دیوار پادکست
  • دسته بندی
  • ثبت پادکست
  • تماس با ما
  • دانلود اپلیکیشن
Search
cropped-Logo_041-2.png
Menu
  • خانه
  • پادکست ها
  • دیوار پادکست
  • دسته بندی
  • ثبت پادکست
  • تماس با ما
  • دانلود اپلیکیشن
Search
پستچی قسمت 11
6 آبان 1394
پستچی قسمت 13
8 آبان 1394
پستچی قسمت 12

گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی.همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود،شک میکردم که همه اینها واقعی است!محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم.میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم، کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.صحنه غریبی بود.انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، وشاید به مرگ..دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او میریختند.فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟مگر قرار است درددل ما را به خدا بگوید؟ نمیدانم.هر چه بود، هم غمگینم میکردوهم شاد.پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود!اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد.فقط صدای پدرم یادم هست :دخترم توی ماشین، منتظرتم.حالا فقط ما بودیم.ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق،ما دو طفلی، ما دوتنها.هیچکدام نمیدانستیم چه باید بگوییم.سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت و من فقط چندلحظه فرصت داشتم که او راببینم و برای ابد درقلبم جاودانش کنم.چون اگر فردا هم برمیگشت، باز این لحظه تکرار نمیشد.انگار تمام چلچراغهای جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود.میخواستم دادبزنم دوستت دارم.کودکانه بود.خودش میدانست.عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکندوبهارمن به جان او هم ریخته بود.دستش را جلو آورد.گفت:دست بدیم؟ خنده ام گرفت.دست برای چی؟ گفت:به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی بایدزندگی کنه.جای هردومون!مثل حرف محسن.دستم را جلو بردم.جهان ایستاد.دستش گرم و سوزان،دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت.یعنی داشت میرفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت ببینمت! گفتم :باز میخوای خداحافظی کنی؟گفت:نه! و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم گفت:نکن خاتون! گفتم:این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه، اشک عشقش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!
ادامه دارد…
چیستایثربی

پادکست های مشابه

4 شهریور 1396

کافه میم – دومین یاسمن سفید


مشاهده
25 آبان 1394

پستچی قسمت 30


مشاهده
25 آبان 1394

پستچی قسمت 29


مشاهده
24 آبان 1394

پستچی قسمت 28


مشاهده
24 آبان 1394

پستچی قسمت 27


مشاهده
21 آبان 1394

پستچی قسمت 26


مشاهده

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دانلود اپلیکیشن

google-play-badge

دانلود اپلیکیشن

sibapp

ارتباط با ما

کانال تلگرام
دانلود اپلیکیشن
صفحه اینستاگرام
صفحه تویتر

مطالب جدید وبلاگ

  • بهترین پادکست فارسی موسیقی
  • مزیت های اسپانسر شدن در پادکست
  • اسپانسر ( حامی مالی و تبلیغات ) برای پادکست

برگزیده جشنواره وب ایران

Asset 2@2x

دانلود اپلیکیشن

ارتباط با ما

دانلود اپلیکیشن
کانال تلگرام
صفحه اینستاگرام
صفحه توییتر

مطالب جدید وبلاگ

  • بهترین پادکست فارسی موسیقی
  • مزیت های اسپانسر شدن در پادکست
  • اسپانسر ( حامی مالی و تبلیغات ) برای پادکست

برگزیده جشنواره وب ایران

Asset 2@2x

میزبان‌فا همراه تهران پادکست

دانلود اپلیکیشن

پادکست ها

تماس با ما

جستجو