1. شايد بزرگ ترين درس زندگي ام را آن روز گرفتم ، توي آن مهماني، روبروي آن حوض و فَوّاره اش … نشسته بودم، چند ليوان ، پُر و خالي شده بود ، … تا مستي ، شايد فقط يک ليوان ديگر راه بود … روز خوبي بود …
يار ناموافق آن روزهايم، نزديکم آمد، دلبرانه خود را آراسته بود ، به شيوه اي که دوست داشتم ، نرم سخن مي گفت و آنگونه که مي خواستم، لباس پوشيده بود، … با خنده اي لَوَند از من پرسيد : کجايي ؟ … ديدم يار ناسازگار هميشگي ، به هر سازي که زده ام، امروز ، رقصيده، … شده همان که مي خواستم، همان که تا امروز نبود، همان که آرزويش را داشتم ، خنديدم و گفتم : آن بالاها هستم، نوک فَوّاره …
.
.
.
2.روزش که برسد ، وقتش که بشود ، يک روزِ تعطيل، اولِ صبحِ ، مي رويد و حيوانِ از همه جا بي خبر را بيدار مي کنيد، يک صبحانه مفصل و مبسوط برايش آماده مي کنيد، استيکي ، خامه اي ، کِيکي ، هر چيزي که مي دانيد او خيلي دوست دارد … بعد مي رويد حياط پشت منزل و حسابي بازي مي کنيد ، برايش وقت مي گذاريد با تمام اسباب بازيهايي که دوست دارد به نوبت، بازي اش مي دهيد، هلهله مي کنيد و به وَجدَش مي آوريد، حيوان هم که از شادي در پوست خود نمي گنجد، دورتان مي چرخد و پارس مي کند، جست و خيز مي کند، از هيجان، سر از پا نمي شناسد و اين روز را به همين شادمانگي تا دم غروب، پيش مي بريد، …
بعد بيل تان را بر مي داريد و با هم به آن دورها ، جايي، گوشه اي ، کُنجي که کسي نبيندتان مي رويد، آواز خوان و عوعو کنان … همانطور که صدايتان محو و دور مي شود ، عطر تلخ سرنوشت محتوم، در هوا گسترده شده و فضا را تسخير مي کند
يکي دو ساعت بعد ، وقتي هوا تاريک شد ، آرام آرام از دور به نزديک مي آييد ، اُفتان و خيزان، خسته و مغموم ، با گامهايي سرد و سنگين، بيل بر روي دوشتان ، پاچه هاي شلوارتان پُر از خاک و گِل ، قلاده خالي حيوان، در دستتان … نه آوازي ، نه هلهله اي و نه عوعويي ،،، وارد خانه مي شويد، به طبقه بالا مي رويد، درِ کشويِ دِراوِر را باز مي کنيد تا قلاده ي حيوانِ زبان بسته را کنار ديگر خاطراتتان بگذاريد ،،، از طبقه پايين، کسي مي گويد: “خلاصش کردي؟” ،،، درِ کشو را مي بنديد ، نفسي تازه مي کنيد و مي گوييد : “آره ،،، راحت شد، امروز براش روز خوبي بود”.
.
.
.
3.شايد به نظر برسد، هيچ کس دوست نداشته باشد در غروبِ روزي تعطيل، يک گوشه اي، کُنجي، آن دورها، مثل يک سگ ، کشته شود، اما چه باور کنيد و چه باور نکنيد ، راه و روالش همين است، حتي مغز آدمي ، در بيشتر مرگهاي طبيعي ، خودش را همين گونه خلاص مي کند، همين گونه راحت مي کند ، …
بعد از يک دوره تحمل سختي و مشقت و بيماري، وقتي در آستانه پايان قرار مي گيرد، خودش را در يک حوض از مخدري طبيعي و شادي آور، غرق مي کند و ناگهان همه دردهاي غيب مي شوند، به آن تن رنجور، شادي و تواني موقتي مي آيد ، شايد به مدت يک روز يا حتي فقط چند ساعت، و بعد، تمام مي شود … خلاص …
.
.
.
4.آن روزها که هنوز سر از کار آدمها در نمي آوردم، زوجهايي را مي ديدم که از هم جدا مي شوند، عليرغم روزهاي شاد و رفتار بسيار خوبي که در اواخر رابطه شان ، با هم داشتند و متعجب، با خود مي گفتم : “عه! … اينا که با هم خوب بودند که …”
آن موقع نمي دانستم، حالا مي فهمم آخرين تلاش چگونه است، آغازِ يک پايان چگونه است، ….
.
.
.
5.يار ناموافق هميشگي و موافقِ آن روز، او که در تنانگي سرد بود و کم ميل و بي رمق، دستم را لمس مي کند و مي گويد: بيا برويم يک جايي، يک کنجي، يک گوشه اي، جايي که کسي نبيندمان … فوّاره را باز نگاه مي کنم که از اوج، چگونه به پايين سرازير مي شود با خودم مي گويم : وَه که چه روز خوبيست ، امروز …
12 Comments
mamnoon
درود به شما
چه صدای خوبی
داستان تعریف کنید
حتما
سايت خوبي داريد
اين يه سايت براي تقويم و تاريخ امروزه به آدرس http://www.zamanha.com که ميتونيد تاريخ هاي شمسي و ميلادي و قمري هر موقع رو پيدا کنيد.
سايت خوبي داريد ، موفق باشيد.
سپاسگزارم
مچکرم
پست بسيار خوب
tashakkor
خیلی خیلی عالی بود
براتون آرزوی موفقیت دارم